الناالنا، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

خانم کوچولو

هفته اي كه گذشت

      صبح پنجشنبه هوا برفي بود و ما هم دلمونو خوش كرديم كه يه روز برفي زيبا داريم ولي اونقدر برف نيومد.بعد از ظهر  رفتيم خونه مامان بزرگي النا چون شنبه هم به مناسبت اربعين تعطيل بود.النا سر از پا نمي شناخت و حسابي خوشحال بود عصر رسيدم خونه مامان بزرگي عمو اصغر و بچه هاشم اونجا بودن شب هم عمو احد و زن عمو اومدن.خلاصه بچه ها همه جمع و سر و صدايي به پا بود كه نگو. عمو اصغر هم كه سري قبل به النا قول مدادرنگي داده بود واسه النا مداد رنگي آورد و النا هم با فاطمه دختر مستاجر مامان بزرگي نقاشي كشيدن و كلي خاله بازي كردن.شنبه بعد از ظهر هم بر گشتيم و بابايي مثل هميشه واسه ما خوراكي خريد و وقتي من به النا تعارف كر...
28 دی 1390

النا زخمي ميشود

امروز ظهر كه رفتم النا رو از مهد بيارم النا خانم گفت مامان برم تاب بازي منم گفتم نه تاب سرده ميشيني يخ ميكنه پاهات دوباره مريض ميشي اونم گفت باشه پس دو بار تو حياط ميدوم منم گفتم باشه همين طور كه داشت ميدويد نزديك بود با سر بره تو تاب كه خدا رحمش كرد و ميليمتري از كنار تاب رد شد.اومديم خونه النا رفت سراغ  كابينت و سبدي رو كه واسه بخارپز كردن مواد تو قابلمه استفاده ميكنم رو آورد و پاش رو گذاشت داخل سبد و روي سراميكها شروع كرد به سر خوردن داشتم ميگفتم النا خطرناكه نكن كه يكدفعه النا سر خورد و سرش به لبه تيز پله جلو آشپزخونه خورد و گريه كرد من هم واسه اينكه نترسه گفتم هيچي نشده نترس البته اولش هم چيزي نديدم بعد ...
19 دی 1390

النا و یه لقمه خنده

این روزها النا ساعت ٤:٣٠ دقیقه بعد از ظهر برنامه یه لقمه خنده رو نگاه میکنه که یک مسابقه است برای بچه ها که همراه بزرگترا شرکت میکنند و مسابقه آشپزی میدن.دو گروه دو نفره که هر گروه یه اسم داره.اسمی از غذاها/سبزیجات و ...هر روز که عمو مهربون(مجری برنامه)میپرسه اسم گروهتون چیه النا هم از من میپرسه مامان اسم گروه من چیه منم میگم شما که گروه نداری تا امروز صبح که النا طبق معمول هر روز رفت دست و صورتشو بشوره و مسواک بزنه مسواک زدن النا خودش داستانیه.من باید جای مسواک النا حرف بزنم و بگم سلام خانم کوچولو -اسمت چیه-چند سالته و از این قبیل سئوالها تا بالاخره به مسواک میزنی برسه والنا مسواک بزنه امروز موقع اجرای این نمایش النا گفت م...
18 دی 1390

يك روز پر خطر

                                      امروز وقتي اومدم دنبالت خانم كوچولو داشتي تو كلاس خودت و دوستت با كاور شوفاژ كلاستون بازي ميكرديد و اصلا متوجه من كه از پشت شيشه داشتم نگاهت ميكردم نشدي و دوستت اومد و بهت گفت النا مامانت اومد.از كلاس كه اومدي بيرون سلام كردي و گفتي مامان سرم بوف شده و به خانم مربيت گفتي خانم بگو به مامانم بگو چي شد.ظاهرا با دوستت الي بازي ميكردي كه الي انداختت زمين و يه كم وسط سرت قرمز شده ب...
14 دی 1390

جشنواره ني ني وبلاگ

                             يه روز سردي        تو ماه دي ماه           اومد به دنيا                   اين ني ني وبلاگ تا كه ني ني ها     جمع بشن يك جا       با هم دوست بشن        هم دل و هم راز       &n...
14 دی 1390

تازه های النا

این روزها میبینم النا وقتی چیزی میخوره دستاشو میبره بالا و میگه خدایا شکرت به ما نعمت دادی بار اول که دیدم خیلی تعجب کردم اخه خیلی جالب میگه نعمت رو هم خوب نمیتونه بگه البته النا همیشه میگفت الهی شکر ولی نه این مدلی فکر میکنم تو مهد یادشون دادن.به بابايي هم ميگه بايد بگيم خدايا شكرت كه خدا ناراحت نشه.یه چیز جالبه دیگه اینکه امروز النا سرفه میکرد گفتم ببین به حرف گوش نمیدی تو حیاط مهد می ایستی تاب بازی مریض شدی دوباره/ گفت نه مامان ایشالا خوب میشم.خندم گرفت از حرفش یه وقتهایی حرفهایی میگه که توش میمونی چی جواب بدی. ...
9 دی 1390

النا به جشن ميرود

روز پنجشنبه 1/10/90 النا صبح زود بيدار شد و از همان اول صبح ذوق رفتن به مهد و جشن رو داشت.ظهر نهار خورد و لباس پوشيد و  آماده شد تا به مهد بره.  برنامه مهد از ساعت 1:30 شروع ميشد.قبل از رفتن اومد و گفت مامان اسم من دينگيه گفتم چي؟گفت دينگي گفتم اين ديگه چه اسميه گفت اسم شخصيمه.من هم همينطور موندم اينو از كجا ياد گرفته.بالاخره النا رو بردم مهد و خودم چند تا عكس قبل از شروع برنامه ازش گرفتم.بعد رفتم دنبال بابايي تا از نبود النا استفاده كنم و كفش بخرم. اخه وقتي با النا ميرم تا من كفش رو از پام در ميارم كه به مغازه دار برگردونم ميبينم النا كفشش رو در آورده و اون و پوشيده ميگه بذار انداره كنم.به هر حال فرصت خوبي بود واسه من و من...
8 دی 1390

النا به مهماني ميرود

روز يكشنبه النا رو از مهد برداشتم و با هم رفتيم تا براي ثنا جون دختر دوست بابايي كه حدود 45 روز است بدنيا اومده كادو بخريم.اول ميخواستم لباس بخرم ولي خيلي كوچيكه و نميدونستم چي بخرم براي همين تصميم گرفتم از ميون عروسكها چيزي انتخاب كنم.اول تو ويترين يه فيل صورتي ديديم كه خيلي خوشمون اومد بعد كه داخل مغازه رفتيم يه سگ سفيد صورتي ديديم كه اون هم خيلي قشنگ بود و مونديم كدومو انتخاب كنيم النا از فيله خيلي خوشش اومده بود و اصرار داشت اونو بخريم من هم كه ديدم خيلي دوسش داره فيله رو واسه النا و اون يكي رو واسه ثنا خريدم.از وقتي النا فهميد كه شب ميخوايم بريم پيش ثنا به قول معروف يه خط در ميان پرسيد الان ميريم چرا نميريم كه من پشيمون شدم كه بهش...
8 دی 1390

هفته آخر پاييز

                                      اين هفته اتفاق خاصي نيفتاد النا خانم به جز خوش زبوني هاي شما.دوشنبه كه اومدم مهد دنبالت گفتي ميخوام تاب سواري كنم.سرسره مهد به خاطر برف كه اومده پايينش يخ زده و قابل استفاده نيست ولي سرسره چون زير سايه بونه پاركينگه تميز ميمونه به هر حال سوار شدي و گفتي ماماني تندش كن بره بالا من هم تند تابت دادم يه كم كه تند شد گفتي مامان ميترسم -گفتم خودت گفتي تند باشه يه مكثي كردي گفتي اخه مامان دلم ميگه ميترسم.بعد از ماه محرم ياد گ...
3 دی 1390

النا و يلدا

                                النا خانم خيلي خوشحاله.دوست داره به من كمك كنه اونم چه كمكي وقتي ميخواست ظرف انار  رو   بذاره روي ميز همه شونو ريخت روي زمين.هندونه هم كه به توصيه دكتر نگرفتيم البته انار هم قاچاقي گذاشتيم.چون تنها هستيم عروسكهاي النا شدن مهموناي افتخاري ما باهامون عكس گرفتن.به هر حال من و النا با هم كلي خوش گذرونديم موزيك گوش داديم رقصيديم آجيل خورديم و النا هم به رسم اينكه اين هم مثل ...
3 دی 1390
1